فریاد یک زن

سکوت شاید بهترین فریاد باشد نمیدانم... کاش می دانستی زبانم در حسرت چه جمله های آتشینی به خاکستر نشسته است

فریاد یک زن

سکوت شاید بهترین فریاد باشد نمیدانم... کاش می دانستی زبانم در حسرت چه جمله های آتشینی به خاکستر نشسته است

پرنده

پرنده ای که بال و پرش ریخته باشد...

مظلومیت خاصی دارد...

باز گذاشتن در قفسش توهینی است به او...
 
در قفس را ببند تا زندان دلیل زمینگیر شدنش باشد...

نه پر و بال و ریخته اش...

آزادی

 آزادی تو چیستی ؟؟؟  

که از برایت تن ها مصلوب
زندان ها پر 

 سرها به دار آویخته

مادر ان بی فرزند
و فرزندان بی پدر میشوند ....
این بار " ازادی"
الف نامت را بدون کلاه مینویسم
تا دیگر به نام نیکت هیچ کلاهی بر سرت نگذارند

گریزانم

من از دنیای بی‌ احساس انسانها
من از وحشت
من از تنها نشستن با دلی‌ صد پاره و گریان گریزانم
من از این راه نا هموار
به سوی خانه تنهائی‌ خود باز می‌گردم
...
دگر اینجا نمی‌‌مانم
که من آداب انسانها نمی‌‌دانم!
نمی‌ دانم خدایا !
عمق انسان چیست؟
اگر من اینچنین کم عمق و نادانم
خدوندا!
دگر انسان نمی‌‌مانم!
من اینجا ریشهٔ سرو غرورم را
به دست تیشه خواهم داد!
به جنگ عشق خواهم رفت
تمام راستی‌‌ها را به دست باد خواهم داد
خدایا هرچه دیدم، چیز دیگر بود
تو میدانی خدایا حال زارم را
مرا با خود ببر از شهر آدمهای پوشالی
که من دیگر نه انسانم
نه دیگر شوق ماندن مانده در جانم